سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهدی مشکات ـ شعرونظر

 

پرسیدم از مَجاز،حقیقت چه رنگی است؟

گفتا : بهارِ باده نه جای درنگی است!

 

در جام سبز،باده ی سرخی بیاورید

حالا که این زمانه زمان دورنگی است

 

دست از هنر بشوی و ز حکمت کناره جوی

گر آبروی می طلبی در زرنگی است

 

کم تکیه کن به خانه ی فرهنگ این زمان

این خانه ی فرنگی ما هم کلنگی است

 

سیمین تنانِ سنگ دل آخر چه کرده اند

باعاشقی که عاقبتش سیم وسنگی است...

 

بس کن سبک سری،مشکن گوهر دریّ

این یک دو دم نه فرصت این شوخ وشنگی است

 

رنگین کمان ببین و مجو اعتبار چرخ

کاین هفت خطّه را نه درنگی به رنگی است

 

غرّه مشو به پستی و بالای زندگی

بازّی چرخ،بازیِ آلاکُلنگی است

 

مرمر تراش داده و ایوان کجا کشی؟

آخر نه مرده شویِ تو بر تخته سنگی است؟!

 

روز نخست،جامه سپید آمدی وباز

آخر سپید جامه روی،این چه جنگی است

 

گیرم که مشت خاک ربودی از این و آن

جز مشت خاک عاقبت آیا به چنگی است

 

«تا دامن کفن نکشی زیر پای خاک»

باور نمی کنی که چه دنیای تنگی است

 

دنیا،به اوج قله ی قدرت که می رسی

چون قرص ماهتاب به چنگ پلنگی است!*

 

ای مرگ بر جهان مسلّح _جهان جنگ

ای اف بر آن زمان که زبانش تفنگی است...

 

مارا ببخش،حضرت استاد قافیه!

این«است»های ما،همه از دست تنگی است 87

*******************************************

می گویند پلنگ ـ ازآن جاکه تحمل دیدن کس فراترازخودراندارد ـ درشبی که ماه ،کامل شده وجلوه ی تمام  می گسترد ـ برفرازقله ای رفته وآن قدر بسوی بدرماه می جهد وپنجه فرازمی کند که گاه درگرماگرم همین نبرد ناکام به کام دره ای فروافتاده ودرخون خود می غلتد


ارسال شده در توسط مهدی مشکات(بیاتی)